پیامبرِ بی معجزه



دارم یک عاشقانه آرام با صدای پیام دهکردی گوش میدم.

داشتم به جمله ای فکر میکردم که معتقد بود عشق سن و سال نمیشناسه.سن یک عدده و مهم تفاهمه.هرچند که خودشم به نظرم نمیفهمید چی میگه اما به نظرم خیلی بی راه هم نمیگفت.آدم اگر عاشق بشه دیگه هیچ تفاوتی مهم نیست براش.مغزش دنبال تفاهم ها و هماهنگی ها میگرده‌.عیب های کوچیک رو حذف میکنه.

بارم به نظرم یک عاشقانه آرام درست تر میگه: عشق به دیگری ضرورت نیست.حادثه ست


تا حالا عاشق شدین؟؟ عاشق کی؟ هنوزم عاشقش هستین؟ عشق با کراش داشتن یک معنی رو میده؟ 


حس میکنم روابط اجتماعی م خیلی خرابه.و خیلی کم حرفم فقط بعضی مواقع میتونم حرف بزنم.در خیلی مواقع حرفی برای گفتن ندارم.مثلن وقتی صحبت از آشپزی و خیاطی و خواستگارها و دوست پسراشونه.یا عروسی فلانی و یا غیره! یا رنگ مو و فلان آرایشگاه :)) به کل از مرحله پرتم.بعضی وقتا حس میکنم واقعا ممّدم تا مردیت :))) من بکشنم هم نمیتونم اینطوری باشم.زندگی م کسالت بار و دیوانه وار میشه.و روانی میشم.من همین زندگی آزاد خودمو دوست دارم و راحتم :) امروز عصر اینقدر حرف مشترک و نظر نداشتم بزنم که مجبور شدم ده تا لیوان چایی بخورم تا خودمو مشغول کنم.و اینقدر آجیل خوردم تا بیکار نباشم که دهنم از شوریشون له شد.یک لحظه حس کردم نامرئی م :)) و کسی منو نمیبینه :))     invisible woman chapter 1:) 


پ ن: اینقد خسته م.اینقد کوزت بودم امروز.هنوز نماز نخوندم و داره چشمام می ه روی هم :)) لعنت بر شیطون



ب نظرم همیشه ۲۹اسفند شکوهمندتر از ۲۷م بوده :)) روز ملی شدن صنعت نفت.اگر بهم میگفتن دوست داشتی چه روزی به دنیا می اومدی میگفتم ۲۹اسفند :)) 

امروز یک عالمه کار انجام دادم. رفتم آرایشگاه.رفتم شال و شلوار خریدم و یک روسری برای مامان.رفتیم پلاسکو سفره خریدیم و یک عالمه چیز میز.بعدش نونوایی،و بعد هم سنجاق روسری برای مامان.

هنوز یک عالمه کار دارم که انجام بدم و زمان می دوئه.دوست ندارم شب بریم مهمونی.نمیرسم واقعا.هنوز هال مونده و اگر از ارتفاع نمی‌ترسیدم میرفتم بالای نردبون و شیشه هایی که دستم نمیرسید و تمیز میکردم.

چرا اینقدر زمان می دوئه؟؟ 

:) امیدوارم امسال سال خیلی خوبی برای همه و ما باشه :)

خدایا میدونم مواظبمونی.بیشتر مواظبمون باش.مرسی

سال نو مبارک :)


امروز کنفرانس داشتیم دیشب انواع و اقسام کابوس ها رو دیدم! :)) توی مترو یک نگاهی به پاورم کردم والسلام! به هر نحوی ک بود از رو پاورا خوندم و یکی از گند ترین ارائه هامو انجام دادم که خوب فدای سرم :)) غصه اینم بخورم؟ 


بعد از کلاس زنگ زدم سحر بریم جینگیل مینگیل بخریم که درمونگاهش تموم نشده بود و خودم تنهایی رفتم خرید و یک عالمه چیز میز خریدم.قصد داشتم برم اون سرویس ناهار خوری رو دوباره بررسی کنم اگر خوبه بخریمش که کوله م سنگین بود نتونستم برم :)) داشتم ماژیکامو انتخاب میکردم که یهو اس ام اسش رو دیدم و چشمام مقداری گرد شد :)) خوب هم خنده دار بود هم غیرقابل انتظار! 


یادم رفت ملت کارتمو ببرم و تعویض کنم.اعتبارش تموم شده! برا همین بعد از خرید اون همه چیز یهو موجودیم شد ۴۰تومن پولم نرسید فلش بخرم و اومدم خونه :)) 


تو تاکسی راننده هه آقای مسنی بود که موقع سوار شدن در جواب سلامم میگه سلام دایی جون.بعد دائم توی آینه یک جوری منو نگاه میکنه من اصلا حواسم نبود یهویی چشم تو چشم شدیم و لبخند موذیانه ای زد که نگاهمو سریع برگردوندم.موندم چطور این همه تناقض؟میگه دایی جون! بعد چشم چرونی میکنه.به خواهر زاده خودتم اینطوری نگاه میکنی؟ شرم نمیکنی؟ هیچی دیگه! بدم اومد ازش.تموم مدت حس میکردم دارم خفه میشم :| لعنتی! 


میخواستم برم کتابخونه شیطون باز گولم زد و نرفتم :| همش میگم یک عالمه وقت داری ولش کن .زوده برا درس خوندن :| 


 


بعضی وقتا

بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد

امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم

ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره


فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه



پ ن:  امروز فهمیدم جدا شده! خیلی ناراحت شدم براش.فهمیدم ت هم داره بهش نزدیک میشه و دیگه مطمن شدم نقشه هایی تو کله داره و باز هم نگرانم براش.نگرانم ب خاطر فراموش کردم دردش وابسته ی آدم اشتباهی بشه و زندگیشو تباه بکنه! حیف بود واقعا.حیف


توی خواب و بیداری بودم ک بهم زنگ زدن.گفتن اردو جهادی خوزستانه میام یا نه.همینطور گیج و منگ بودم که با خودم فکر کردم خوب من برم کی خونه باشه؟ مامان تنها میمونه که!  گفتم حالا کی هست؟ گفتن احتمالا دوشنبه یا سه شنبه تا آخر هفته.داشتم حساب میکردم خوب مشاوره آماری رو کنسل میکنم. برا امتحان پایان بخش هم از الان میخونم و به دایی م میگم بیا پیش مامان اینا تا تنها نباشن و من برم چند روز بعد بیام.بعد گفتم باشه خبرتون میکنم.به دایی م ک گفتم میگه حالا فرصت برای خدمت هس!  یه سال آتیش سوزی میشه ،یه سال زله میاد،امسال سیل! سال دیگه که طوفان اومد تو میتونی بری خدمت کنی! فعلا مامانت مریضه تو خونه باشی بهتره.درسته که با شوخی گفت اما دلم خیلی شکست! خعیلی! خونه ای که پدر نداشته باشه خونه نیست.خدایا ناشکر نیستم اما میدونم هستی و مراقبمونی.اما هی یادم میره


میگه چرا دیگه درست و حسابی تلاش نمیکنیم؟ میگم نمیدونم.میگه چون بزرگشدیم و دنیا تکراری! با خودم فکر میکنم راست میگه! عاشق اون بچه هایی ام که تازه میخان راه رفتنو یاد بگیرن و هی تاتی تاتی کنان پاورچین پاورچین راه میرن یک عالمه میخورن زمین و باز با شوق بیشتر پامیشن و دوباره تلاش مضاعف!


صبح با یک حالتی بیدار شدم و گفتم الان میام! توهم زده بودم! فکر کردم مامانم صدام میزنه میگه پاشو بیا صبحونه بخور.دیدم نیستش و رفته سره کار و حالم گرفته شد! 


صبح یک هوای خوبی بود :)) اینقده دلم میخواس برم پیاده روی.ولی صبح جمعه تنهایی جرات ندارم برم و چون کسی نیس باهام بیاد اینطوری میشه که کلن نمیرم.


فردا کوییز داریم :) قصد دارم یه ۲ساعتی درس بخونم براش.بسم الله بگم ببینم میتونم یا نه :)) ۲ساااااااعت :)) خیلی زیاده :))))


امروز رفتم دارالرحمه، هنوز خانواده هایی میان قسمت شهدا. چند تا شهید افغانی هستن مال گردان فاطمیون بچه هاشون اینقدر کوچیکن دل آدم کباب میشه.بدو بدو میکنن دنبال هم.امروز دختره میگفت میخام بابامو بوسش کنم اینقدر سنگ قبر باباشو بوس کرد که حس کردم دارم خفه میشم.

بابام همیشه میگفت برای این مملکت خیلی ها خون دادن،خیلی ها جون دادن،خیلیا دارن خون میدن.باید همنجا بمونی و به همین مردم خدمت کنی.باید همینجا رو بسازی و آباد بکنی.


پ ن : تلوزیون روشن بود یهو این آهنگ پخش شد یهو دلم یک طوری شد.دریافت




هیچی زجرآورتر از درس خوندن نیس در حالی ک دلت میخاس تو این هوا باغ ارم باشی :| 

برم سر بذارم به بیابون.مغزم درد میکنه.۳۰دقه درس خوندم بهم فشار روحی وارد شده :)) 




آقا من دیروز اینقد تو این آفتاب ها توی خیابون دوییدم تا ب کارهام برسم آفتاب سوخته شدم.حس میکردم پاهام کوچولوئه و قدم هام کوتاه و خیابون ها کش اومدن و من هرچی میدوم نمیرسم.استاد پایان نامه گفته بود بیا سلامتکده بعد ول کرده بود رفته بود جلسه ساختمون مرکزی دانشگاه.بازم خدا رو شکر ک وقتی زنگ زدم بهش ریجکت کرد و اس ام اس داد.دوباره از سلامتکده اومدم دانشگاه.بعد مونده بودم بین دو راهی :)) ک برم بیمارستان و مشاوره آمار یا برم اون دستبنده رو ک دیده بودم و یک دل ،نه ! صد دل!! عاشقش شده بودمرو بخرم ک به خودم گفتم با سرعت نور میدوئم تا پاساژ مورد نظر و بعدش هم به مشاوره م میرسم. برای اینکه استرسم کم تر شه آهنگ گذاشتم توی گوشم و سرعت راه رفتنمو زیادتر کردم.رفتم و فروشنده گفت اینا دستیند نیستن :| انگشتی ن! گفتم من دوست ندارم حس بدی دارم اگر از اینا بندازم دستم.من دستبند میخوام :( گفت نگران نباش زنجیرشو کوتاه میکنم و میشه دستبند.هیییی زنجیر رو کوتاه کرد هی من سقف رو نگاه کردم هی سایز کرد برای دستم بزرگ بود.هی زنجیر رو کوتاه کرد و من گوشوارها رو نگاه کردم و هی باز بزرگ بود آخرش گفت دههههه چه مچ دستت کوچیکه و من خودمو زدم به نشنیدن! آخرش گفت این دیگه خوبه! منم ذوق مرگ! گفتم جعبه نمیخام.بیا قفلشو ببند میخام دستم کنم :)))) و راه افتادم خوشحال به سمت مشاوره که شیطون گولم زد گفت اههههه مانتو آبی! بیا امتحان کن ببین بهت میاد بخرش.رفتم پرو کردم و  دیدم مالی نیس.مانتو آبی ک نخ دوختش قرمز بود چه ترکیب رنگ وحشتناک زشتی.نخواستم و بعد دوباره راه افتادم به سمت مشاوره آمار :)) باز شیطون داشت گولم میزد ک به به چه شومیزهای قشنگی.به شیطون لعنت فرستادم ک من وقت ندارم و گازشو بگیر ک داره دیر میشه.وقتی رسیدم گفتن نیم ساعت تاخیر داشتی نفر بعدی اومد.نوبتت سوخت :)) منم با نیشی بازتر گفتم اشکال نداره.مولکولش( موکول) کنید به فردا.فردا میام :)) و دوباره در حالی ک یه چشمم به دسبنده عزیزم بود یه چشمم به پیاده رو :)) رفتم تا با مترو برم خونه.

امروز بالاخره رفتم مشاوره آمار ک گفت این استادت ک هیچی برا تو مشخص نکرده و کاملا موضوع مبهمه و تو باید وقت مشاوره برای طراحی پژوهش بگیری تا اونا خوووب اورینتت کنن.اینجا بود ک فهمیدم که گاوم زاییده و چه مسیر طولانی ای دارم.خدایا خودت کمکم کن.این استاده خعیلی گیجه انگار :)) 



امروز دور هم یک کوییزی دادیم :)) رزیدنتمون میگه تو ک خیلی خوب بلدی چرا تقلب میکنی.گفتم نمیتونم سرم رو برگه خودم باشه :)) نمیتووووونم


آقا صبح هیشکی نبود دستبندمو ببنده برام.خودمم ک نمیتونستم.داداش رو توی خواب بیدار کردم ک یالا اینو ببند من دیرم شده.بیچاره با چشمای بسته :)) هی قفل دستبندو گرفته بود هی نمیتونست ببنده خخخخ امروز میگه خدا تو رو ساخته که هی ما رو عذاب بدی :)) من ملکه عذابم آیا؟


 دیده شده یک نفری ؛  که هنوز رزیدنت نشده روی پروفایل اینستاش زده رزیذدنت فلان رشته.سوال داشتید در دایرکت بپرسید :)) عزیزم بذا یک ماه بری لااقل بعدا :)) مث اینه که بزنم رزیدنت سرجری to be!  مریض داشتین بیارین تا عمل کنم :| عی خدااااا این شادیا رو از ما نگیر :)) 


خدایا یکمی م روی ما تمرکز کن.مچکریم :)) 


عیدمون مبارک :) 



امروز از اون روزاست ک من همش خوابم

روتیشن جدیدمونو دوست ندارم.دخترا بد نیستن اما پسرا بی نهایت بی ادب.ب قول غ یک مدل حرف میزنن که انگار نه انگار پدر و مادری بالا سرشون بوده ک تربیتشون کنه. خلاصه سختمه سر کلاس مقداری.

همش هم خواب و گیجم.

گوش راستم کماکان درد میکنه

میخواستم برم دکتر پوست که حوصله م نمیشه :/ شاید خود درمانی کردم.در هر حال اونا یک بار نظر خودشونو دادن! با درموسکپ هم دیدن.

دیشب ساعت ۱۰ خوابیدم.منو اگر ولم بکنن این قابلیت رو دارم که کل ۲۴ساعت رو بخوابم






هیچ کاری نیست که انجام نشدنی و امکان ناپذیر باشه.اگر هزار تا در بسته بود قطعا هزار و یکمی بازه :)) 

خوشحالم که دارم آدم میشم.

ب نظرم everything is possible!  خدا رو چه دیدی؟ 

یک روزی همه هدف هام واقعی میشن.ذره ذره! step by step! یک روزی که حتا خودمم باورم نمیشه! و اون روز دیر نیست!

خدایا شکرت که همه چیز بهم دادی.ممنون :) 





امروز رفته بودم بیرون گفتم حالا ک سر راهمه بذار چند جا قیمت سرویس غذا خوری ها رو بپرسم! تموووووم مغازه ها جنس گذاشته بودن میگفتن اینطرف ویترین اسپانیایی،اون طرف فرانسوی! کف قیمت از ۵۵۰تومن شروع میشد به بالا.خوب من دقیقاااا عین همونو دیده بودم ایرانی! با قیمت به مراتب کمتر و از نظر جنس دقیقا همون کیفیت.مثلا پارس اپال گذاشته بود با همون طرح و به همون ظرافت و با همون کیفیت ۳۰۰تومن! چینی مقصود همون طرح اسپانیایی رو گذاشته بود ۱۲۰تومن توی آف عید! بعدم خیلی قشنگ به فروشنده گفتم من جنس ایرانی میخوام.چیزی دارید؟ گفتن نعخیر! ما برند میاریم! اجناس درجه یک خارجی.گفتم ممنون.من اومدم جنس خوب ایرانی بخرم.چرا پولمو هدر بدم؟ و واقعا ناراحت شدم! کی باعث این همه واردات شده؟؟؟ وقتی کیفیت اونا اینقدر خوبه و قشنگن چرا باید کالای خارجی گرون بخریم.یادمه یک دست پارچ لیوان داشتیم مارک لومینارک.شاید ۱۵سال پیش.خیلی قشنگ و ظریف بود اما همش پودر شد! از بس ظریف بودن! فرانسوی هم بود! 


یک سری هم رفتم اتو بخرم که آقاهه داشت نشونم میداد جنسای مغازشو که اینا فلان مارکه،گفتم کجا تولید میکنه؟چینی درجه یک! چین! گفتم پارس خزر دارید؟ گفت خیر! گفتم نمایندگی شو نمیدونید کجاس؟ گفت نع! تو دلم گفتم به درک :)) خودم یا پیدا میکنم یا از دی جی کالا میخرم.

ایرانیکالای درجه یک ایرانی بخر :))

داداشم میگه منو باید ببرن تبلیغ کنم براشون :))


الانم چشمم لوازم آرایش inley رو گرفته! و دلم براشون غش رفت :)) همین روزاس ک برم یه سری چیز میز بخرم ازشون! 

امیدوارم اون روزی بیاد که همه چیز تولید خودمون باشه و با افتخار توی بازار دنبال جنس ایرانی بگردیم! و هرچی فرانسوی و اسپانیایی و چینی میذارن جلومون بگیم نع! ما ایرانی درجه یک میخوایم! 


دلم میخاد پیش از هرچیزی خودم،خودم رو پیدا کنمهدف زندگی م رو پیدا کنم.براش تلاش کنم و از این زندگی بلاتکلیف دربیام.خوب دیشب خیلی فکر کردم که حیف وقت و زندگی منه.حالا که این همه تلاش کردم تا به اینجا برسم حیفمه واقعا که همه چیزو رها کنم که از دست بدم همه چیزو وقتی به چند قدمی رسیدم! سال دیگه این موقع ها باید استارت بزنم و بخونم برای دستیاری.باید از الان محکم قدم بردارم :) من روزای زیادی پیش رو دارم و هدف های دست یافتنی زیاد تری! 

یکی یود میگفت خوشحال باش که فرصت تلاش کردن داری.مثلا خوشحال باش که اضافه وزن داری چون براش تلاش میکنی! خوشحال باش که سطح سوادت average هست چون برای high شدن تلاش میکنی! خوشحال باش که یک سری مشکلات داری تو زندگیت چون قدر آسایش و خوشبختی رو میفهمی.خوشحال باش که دائم یک چلنج جدید داری تا نشون بدی من از پسش برمیام! من میتونم!!


زندگی سخت بگیری،سخت میگذره.آسون بگیری،آسون میگذره! 


از خوشبختی های کوچیک لذت ببر.از چایی عصر کنار خونواده.یا صبحونه خوردنی که داداش رو مجبور میکنم نخوابه و انگیزه صبحونه خوردنم بشه.یا حتا همین کیک پختن های عصرگاهی! یا آب دوغ خیاری که طعم کودکی رو میده! بعضی وقتا حس میکنم کودک درونم خیلی زنده س و من خوشحالم!


انگار با نوشتن پروپوزالم دوباره moodم خوب شده و دارم برمیگردم به دنیای زنده ها.

خدایا شکرتممنون که هوامونو داری حتا اگر خودمون نمفهمیم! خدایا شکرت


این همه رفتم رو منبر خطبه خوندم همش پرید! هرچی نوشته بودم پاک شد لعنتی :)) دیگه مجبورم Abstract بنویسم:

داشتم میگفتم که جهاد با نفس کار خیلی سختیه.پرهیز از دروغ،ریا،خوردن غذاهای خوشمزه و به مقدار زیاد :)) خوابیدن،استراحت کردن،تنبلی و کار نکردن.دارم از گشنگی میمیرم و با اینکه روزه نیستم و میدونم قراره ناهار بخورم اما هی انواع و اقسام خوراکیا میان توی مغزم رژه میرن.خدایا چرا منو اینقد شکمو و تنبل و از زیر کار در رو آفریدی؟ هوم؟ خوب من باید خیلی سختی بکشم تا آدم شم.همش دلم میخاد درس نخونم :)) بخوابم:)) غذا بخورم :/ 

بیا و یک کاری کن،این نفس اماره منو در حالت Anesthesia قرار بده بی زحمت پروپوفولی،تیوپنتالی چیزی بده که خوب بخوابه تا من بتونم به کارام برسم.

امیدوارم بعد از این ۳۰روز بتونم سرمو بالا بگیرم با افتخار بگم من تونستم از پس همه این چلنج ها بربیام و یک آدم جدیدی بشم با توانایی های شگفت انگیز :)) 

کم نیستش که،الکی نیستش که،جهاد با نفسه :)) علی الخصوص قسمت نخوردن و پرهیز غذایی و کار کردن و بهونه نیاوردن :))

خدایا کمکم کن.باشه؟ مچکرم


امروز سحر خواب موندم و بدون سحری روزه گرفتم تموم روز از سر درد داشتم میمردم و ۴ساعت ظهر خوابیدم و همش روی پاور سیوینگ بودم! افطارمو با خامه نارنجکی(نون خامه ای) باز کردم :)) 


حس میکنم دارم استیبل میشم و به یک ثباتی از نظر شخصیتی دارم میرسم.به عبارتی دارم بزرگ میشم.دیگه نگران قضاوت های مردم نیستم! نگران حرف های مردم هم نیستم ،من اونقدر عاقل و بالغ شدم که بفهمم چی درسته و چی غلط،۲۰ و اندی سال دائم نگران حرف مردم بودم از الان به بعد میخوام برای دل خودم و با عقل خودم زندگی کنم!بدون توجه به ذره ای حرف مردم :) شاید مجبور شدم تابو بشکنم در بعضی موارد.البته با توجه به تابو شکن ها در فامیل ، من واقعن هیچ کاره م!


سعی میکنم هر روز موقع افطار دعا بکنم.برای همه :) و برا خودمون.

خدایا کمکمون کن.ممنون



سی روز میخواهیم روزه بگیریم 

روزه ای که قرار است حالمان را خوب کند 

بیاییم سی کار خوب را هم کنارش تمرین کنیم ! 

هر روز یک کار 


 یک روز دروغ نگوئیم _به خدا ،به خودمان، به دیگران 

 یک روز مهربان باشیم با خودمان با دیگران 

 یک روز ببخشیم خودمان را و دیگران را 


 یک روز آرام باشیم از عصبانیت دوری کنیم 

 یک روز لبخند بزنیم و متبسم باشیم چه در آینه چه در برابر نگاه دیگران 


 یک روز بد هیچ کس را نخواهیم حتی دشمنمان 


 یک روز بد هیچ کس را نگوئیم حتی بدخواهمان

 یک روز با انصاف باشیم به خودمان حق بدهیم به همان اندازه به دیگران هم 


 یک روز افتاده باشیم هر چه که هستیم زمین بگذاریم انسان خالی باشیم 

 یک روز به دیگری کمک کنیم حتی در کاری که به ما مربوط نیست 


 یک روز قانون را رعایت کنیم قانون رانندگی یا عبور و مرور را یا حتی نوبت را

 

یک روز کسی را با زبان نرنجانیم هیچ کس را حتی اگر لبریز بودیم 


 یک روز پیش قدم باشیم در مهربانی بی توقع بی انتظار پاسخ 


 یک روز به جسم خود احترام بگذاریم دراز بکشیم و به ذره ذره های 

توانایی های خود فکر کنیم 


 یک روز به دیگران احترام بگذاریم دراز بکشیم و فکر کنیم نزدیک ترین آدم زندگی ما چه نیازی دارد 


 یک روز تمرین کنیم سکوت کنیم تا دیگران بگویند 


 یک روز به گیاهان یا حیوانات برسیم حتی اگر شده برای چند لحظه 


 یک روز یک کتاب خوب بخوانیم و به دیگری بگوئیم چه یاد گرفته ایم 


 یک روز با خدا خلوت کنیم و از تمام اشتباهاتمان عذر خواهی کنیم و بخواهیم که دستمان را بگیرد 


یک روز جایی را مرتب کنیم نظم بدهیم و از پاکیزگی لذت ببریم و بگذاریم دیگران هم لذت ببرند 


 یک روز صدایمان را کنترل کنیم چه در خنده چه در خشم 


 یک روز نگاهمان را کنترل کنیم چه در شهر چه در فضای مجازی چه در خلوت 


یک روز گوشمان را کنترل کنیم شده با یک کلام ساده ببخشید گوشم روزه است 


 یک روز به کسی  توجه کنیم کودک یا فردی کهنسال یا ناتوان یا خانواده ای محروم یا فردی که مدیون او هستیم مثل یک جانباز 


 یک روز به خاک کسی سر بزنیم که جانش را برای ما داد و کنارش طلب آرامش کنیم 


 یک روز به پدرو مادرمان نیکی کنیم هر طور که آن ها میخواهند 


 یک روز از خوراکمان ببخشیم هر چند اندک به نیازمندی کنار خیابان

 

 یک روز چیزی را هدر ندهیم آب و برق و . و چیزی را آلوده نکنیم 

زمین و آب و محیط و .

یک روز پیش قدم باشیم در سلام و کار و طاعت .


یک روز شاکر باشیم برای آنچه فرصت شده باشیم 


 شاید همه این ها کنار روزه ی ماه رمضان از ما انسان های بهتری بسازد.


برای اینکه حال مردم کشورمان خوب شود و دوباره لبخند به چهره شان برگردد دعا کنیم



بدترین حالت اینه که آدم به خودسانسوری برسه

من همیشه دلم میخاس خوده خوده خودم بودم.و راحت هرچی که ناراحتم میکنه رو بگم بدون قضاوت دیگران.دیگه باید لام تا کام حرف نزنم و نشون بدم من چقدر شاد و خوشحالم 

وای که من چقدرررر خوشحال و خوشبختم :/ 



امروز داشتیم با یکی از بچه ها در مورد تیپ یکی از دخترا حرف میزدیم که تیپش خوبه و فلان.بعد اون دوستم گفت تیپ تو هم خوبه.گفتم من که در ساده ترین حالت ممکنم.گفت همین که در قید و بند تیپ زدن نیستی،همینو دوست دارم :| دروغ چرامقداری ناراحت شدم :)) درسته در قید و بند آرایش کردن نیستم اما همیشه سعی میکنم لباسام در عین سادگی دمده نباشه و یک سبک مناسب برای لباس پوشیدن انتخاب میکنم :)) ولی گویا اینا به چشم اونها نیامدهیادمه که ترم یک اون رشته قبلی بودم که یکی از بچه های صنایع گفت تو شبیه شیربرنجی :| سفیده وارفته.و من مث احمق ها و از روی بچگی رفتم یک عدد کرم پودر برنزه خریدم تا دیگه شیربرنج نباشم.و مصمم بودم هرطور شده از این سفیدی دربیام :| بماند که چقدر افتضاح و زشت شدم و حتا یک بار هم روم نشد برا بیرون از اون کرمه استفاده کنم و دادمش به کسی.اون دختره خودش چند مدل کرم روی هم استفاده میکرد تا سفید بشه.اگر پوست سفید بد بود و زشت بود چرا خودش در تلاش بود چند درجه سفیدتر بشه .با فکر کردن به همین حرفا ب این نتیجه رسیدم رنگ پوستم برای من بهترین رنگ پوست دنیاست :) 

یا توی بخش داخلی یک بار بحث کاشت ناخن و کاشت مژه و رنگ مو بود(من همیشه دوری میکردم از این بحثای خاله زنکی و توی راهرو یا آشپزخونه بخش درس میخوندم.یهو رد شدم از استیشن و شنیدم) بعد با خنده گفتم من ب عمرم ناخن و مژه نکاشتم.نرسمون گفت چون انگیزه نداشتی :/ گفتم چه انگیزه ای بالاتر از خوده آدم.البته احتیاج نداشتم چون به نظر خودم از همه نظر perfect م و احتیاجی ندیدم به این کارها.بعدا رو نمیدونم که نظرم چطوری باشه به هر حال آدم تنوع طلبه و طرفدار زیبایی.اما در حال حاضر از همه نظر اوکی م.که سکوتی مرگ بار استیشن رو فراگرفت و گفت چه اعتماد به نفسی :)) با خنده گفتم واقعیته :)) و رفتم خوش و خرم به ادامه کارم برسم :)) 

البته اون دوستم هم بی راه نمیگفت :)) خیلی خوبه که در قید و بند خیلی چیزا نیستم و دغدغه م یه چیزای دیگه ایه.لااقل وقتی بارون بگیره تنها غصه م اینه که موهام فر میشه :)) دیگه نگران نیستم که کل صورتم کن فی میشه :)) 


در مورد تیپ و لباس نمیدونم :)) شاید بعدا نظرم عوض شه.اما مدت ها مانتوی کوتاه میپوشیدم فعلا سلیقه م عوض شده.انگار هرچی سن آدم بالاتر میره و به پختگی عقلی میرسه سلیقه ش عوض میشه :)  خوب طبیعی هم هست.مثلا نظر و عقیده امروز من با ۶ماه پیشم فرق داره.طبیعیه که نحوه لباس پوشیدن یا حرف زدنم هم فرق کرده باشه.امیدوارم همیشه همینطوری بمونم و تحت تاثیر قرار نگیرم.البته دیگه دوران تحت تاثیر من گذشته و شخصیتم شکل گرفته :) 


فردا امتحان پایان بخش دارم.به جز پاور چیزی برا خوندن ندارم


استاد پایان نامه حاضر نیست از وقت خودش بزنه برای صحبت با استاد مغز و اعصاب.بعد ب من میگه مرخصی بگیر با هم بریم حرف بزنیم.خوب مرد مومن،بنده خداتو ک خودت از ۱۰تا ۱۲کلاس داری تا برسی درمونگاه شده ۱.استاد مغز و اعصاب ساعت ۹میاد ساعت ۱۲میره.با کی قراره صحبت بکنیم دقیقا؟ با نگهبان؟؟ :| همه رفتن اون تایم! 


ینی خدا نگذره از اون کسی که برای undergraduate ها تعیین کرد که پایان نامه باید تحویل بدن.این کارا مال دانشجوهای تکمیلی هست نه ما :| ما الان موقع درس خوندنمونه نه این  وقت تلف کردن ها :/ 


نمیدونم چرا همش خوابمصبح سحر خواب موندم.ساعت رو خاموش کرده بودم و وقتی بیدار شدم ۴:۴۸ بود ک گفتم ولش کن و بخواب.دوباره وقتی بیدار شدم ساعت ۶:۱۰ بود ک دیدم آفتاب زده و دوباره خوابیدم تا ۷:۳۰ که هراسون بیدار شدم.با سری که گیجی مبهمی داشت بیدار شدم و وقتی رسیدم درمونگاه ۱۰دقه دیرتر شده بود.خوشبختانه استاد یک ساعت دیرتر اومد


دائم دارم به این فکر میکنم که یک حرکتی،یک جهش علمی یک چیزی لازمه.باید خودمو مجبور کنم ب درس خوندن.

میام کتابخونه بعد یهو میرم خونه :/ خوب اینطوری نشد که بشه :| 

باید فکر اساسی بکنم

باید برنامه بریزم




دیشب یک پیامی دریافت کردم مبنی بر اینکه امروز  معارفه و راند کنسله و دیگه نفهمیدم کلن چی شد :)) از خوشحالی روحم به ملکوت اعلا پیوسته بود.ب مامان گفتم معلومه این استادا خیلی باشعورن :)) به به :)) 

امروز خوابیدم تا لنگ ظهر وقتی بیدار شدم دیدم عه :/ مامان نیست و رفته سر کار .یک مقداری غم اندود شدم :)) 

ب۶اید روپوش ها و لباس اتاق عملم رو اتو بزنم برا فردا آماده باشم.پتو و ملافه و یک دست لباس خونه و شلوار راند و یک مقدار چیز میز آماده کنم ببرم.یادم باشه یک لاکر تحویل بگیرم و وسایلمو بذارم توش. امیدوارم لاکر پاویون داخل بخش خالی باشه تا مجبور نباشم وسایلامو بذارم تو پاویون اصلی :/ پارسال پاویون داخل بخش نه مهر داشت نه سجاده و نه قبله ش معلوم بود :/ این وضعیت دقیقا برای پاویون بیمارستان روانپزشکی هم تکرار شد.یک لحظه حس کردم دانشجو خارجی در خارج از کشورم :)) 


آقا یک مقدار کشک دارم ک عاشقشونم :)) فقد نمیدونم بذارمشون بیرون از یخچال یا تو یخچال.حس کردم هنوز خوب خشک نشدن :)

امروز داشتیم با یکی از بچه ها در مورد تیپ یکی از دخترا حرف میزدیم که تیپش خوبه و فلان.بعد اون دوستم گفت تیپ تو هم خوبه.گفتم من که در ساده ترین حالت ممکنم.گفت همین که در قید و بند تیپ زدن نیستی،همینو دوست دارم :| دروغ چرامقداری ناراحت شدم :)) درسته در قید و بند آرایش کردن نیستم اما همیشه سعی میکنم لباسام در عین سادگی دمده نباشه و یک سبک مناسب برای لباس پوشیدن انتخاب میکنم :)) ولی گویا اینا به چشم اونها نیامدهیادمه که ترم یک اون رشته قبلی بودم که یکی از بچه های صنایع گفت تو شبیه شیربرنجی :| سفیده وارفته.و من مث احمق ها و از روی بچگی رفتم یک عدد کرم پودر برنزه خریدم تا دیگه شیربرنج نباشم.و مصمم بودم هرطور شده از این سفیدی دربیام :| بماند که چقدر افتضاح و زشت شدم و حتا یک بار هم روم نشد برا بیرون از اون کرمه استفاده کنم و دادمش به کسی.اون دختره خودش چند مدل کرم روی هم استفاده میکرد تا سفید بشه.اگر پوست سفید بد بود و زشت بود چرا خودش در تلاش بود چند درجه سفیدتر بشه .با فکر کردن به همین حرفا ب این نتیجه رسیدم رنگ پوستم برای من بهترین رنگ پوست دنیاست :) 

یا توی بخش داخلی یک بار بحث کاشت ناخن و کاشت مژه و رنگ مو بود(من همیشه دوری میکردم از این بحثای خاله زنکی و توی راهرو یا آشپزخونه بخش درس میخوندم.یهو رد شدم از استیشن و شنیدم) بعد با خنده گفتم من ب عمرم ناخن و مژه نکاشتم.نرسمون گفت چون انگیزه نداشتی :/ گفتم چه انگیزه ای بالاتر از خوده آدم.البته احتیاج نداشتم چون به نظر خودم از همه نظر perfect م و احتیاجی ندیدم به این کارها.بعدا رو نمیدونم که نظرم چطوری باشه به هر حال آدم تنوع طلبه و طرفدار زیبایی.اما در حال حاضر از همه نظر اوکی م.که سکوتی مرگ بار استیشن رو فراگرفت و گفت چه اعتماد به نفسی :)) با خنده گفتم واقعیته :)) و رفتم خوش و خرم به ادامه کارم برسم :)) 

البته اون دوستم هم بی راه نمیگفت :)) خیلی خوبه که در قید و بند خیلی چیزا نیستم و دغدغه م یه چیزای دیگه ایه.لااقل وقتی بارون بگیره تنها غصه م اینه که موهام فر میشه :)) دیگه نگران نیستم که کل صورتم کن فی میشه :)) 


در مورد تیپ و لباس نمیدونم :)) شاید بعدا نظرم عوض شه.اما مدت ها مانتوی کوتاه میپوشیدم فعلا سلیقه م عوض شده.انگار هرچی سن آدم بالاتر میره و به پختگی عقلی میرسه سلیقه ش عوض میشه :)  خوب طبیعی هم هست.مثلا نظر و عقیده امروز من با ۶ماه پیشم فرق داره.طبیعیه که نحوه لباس پوشیدن یا حرف زدنم هم فرق کرده باشه.امیدوارم همیشه همینطوری بمونم و تحت تاثیر قرار نگیرم.البته دیگه دوران تحت تاثیر من گذشته و شخصیتم شکل گرفته :) 


فردا امتحان پایان بخش دارم.به جز پاور چیزی برا خوندن ندارم


استاد پایان نامه حاضر نیست از وقت خودش بزنه برای صحبت با استاد مغز و اعصاب.بعد ب من میگه مرخصی بگیر با هم بریم حرف بزنیم.خوب مرد مومن،بنده خداتو ک خودت از ۱۰تا ۱۲کلاس داری تا برسی درمونگاه شده ۱.استاد مغز و اعصاب ساعت ۹میاد ساعت ۱۲میره.با کی قراره صحبت بکنیم دقیقا؟ با نگهبان؟؟ :| همه رفتن اون تایم! 


ینی خدا نگذره از اون کسی که برای undergraduate ها تعیین کرد که پایان نامه باید تحویل بدن.این کارا مال دانشجوهای تکمیلی هست نه ما :| ما الان موقع درس خوندنمونه نه این  وقت تلف کردن ها :/ 



پ ن: اه اه اه اینقد بدم میاد از شب امتحان :/ اه اه اه 


گشنه بودن یک دردسره،افطار خوردن و پر شدن شکم هزار دردسر :))


هرچی دیشب از شدت غصه و اندوه نتونستم غذا بخورم امروز تلافیشو درآوردم.


ب مامان میگم من مناسب ن نیستم.خیلی اجیته و بداخلاق و طلبکارن.من نمیتونم با مریض و همراه مریض بد حرف بزنم.بیچاره مریضمون EP بود داشت گریه میکردم رفتم طبق اردر چک پالس توسط اینترن هر دوساعت!!! پالسش رو چک کنم که دیدم چشماش پره اشکه.دستشو گرفتم نزدیک بود خودمم بزنم زیر گریه با ثدای بغض آلود بهش گفتم ما حواسمون بهت هس خدا بزرگه نمیذاریم طوریت بشه که دیگه گریه ش بهتر شد.ساعت ۳ صبح که برا آخرین بار رفتم پیشش بازم بیدار بود و خدا رو شکر بهتر بود و گریه نمیکرد :)  من واقعا نمیتونم اینطوری داد بزنم سر مردم :| وجدانم راضی نمیشه.خودمم توانایی شو ندارم :/ 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دماکاران Laura صنایع لاستیک سازی صنعت اصفهان اپلود عکس مادر مهربان Tracey گاه نوشته های یک طراح وب دانلود فیلم خارجی ، آهنگ جدید ، اخبار ورزشی Carl سلامت